بازدید امروز : 138
بازدید دیروز : 75
روزی سه وعده جای غذا غبطه میخورم...
هرشب به حال اهل بکا غبطه میخورم...
من از دعای مادر خود سینه زن شدم..
بر مادرم به وقت دعا غبطه میخورم..
فرق است میان غبطه و بخل و حسد عزیز...
پلکم همیشه تر شده تا غبطه میخورم...
با روضه خوان مجلستان گریه میکنم...
بر ذاکران و سوز صدا غبطه میخورم...
ای پیر غلامهای حسینیه های عشق..
هر دم به موی و روی شما غبطه میخورم...
بر چایی ریز روضه یتان وقت ریختن...
بر استکان به قصد شفا
غبطه میخورم...
با یاد چای تلخ نجف چای روضه را..
من با نبات و قند نه,با غبطه میخورم..
آنها فدا شدند که ما زندگی کنیم..
من بر رشادت شهدا،غبطه میخورم..
حتی به درد کشته شدن هم نمیخورم...
بر گوسفند نذر عزا،غبطه میخورم..
من روز و شب به کرببلا فکر میکنم..
یعنی همیشه و همه جا،غبطه میخورم..
حال مجاورین حرم هم حکایتی است..
هر شب کنار فاصله ها،غبطه میخورم...
دیدم پیاده های حرم پا برهنه اند..
بر زخم ها و تاول پا،غبطه میخورم..
دارد تمام میشود این ماه اشک و خون..
هر دم به ماه خون خدا،غبطه میخورم..
این اربعین اگر نروم تا به کربلا...
بر زائران کرببلا غبطه میخورم...
روزی سه وعده جای غذا غبطه میخورم...
هرشب به حال اهل بکا غبطه میخورم...
من از دعای مادر خود سینه زن شدم..
بر مادرم به وقت دعا غبطه میخورم..
فرق است میان غبطه و بخل و حسد عزیز...
پلکم همیشه تر شده تا غبطه میخورم...
با روضه خوان مجلستان گریه میکنم...
بر ذاکران و سوز صدا غبطه میخورم...
ای پیر غلامهای حسینیه های عشق..
هر دم به موی و روی شما غبطه میخورم...
بر چایی ریز روضه یتان وقت ریختن...
بر استکان به قصد شفا
غبطه میخورم...
با یاد چای تلخ نجف چای روضه را..
من با نبات و قند نه,با غبطه میخورم..
آنها فدا شدند که ما زندگی کنیم..
من بر رشادت شهدا،غبطه میخورم..
حتی به درد کشته شدن هم نمیخورم...
بر گوسفند نذر عزا،غبطه میخورم..
من روز و شب به کرببلا فکر میکنم..
یعنی همیشه و همه جا،غبطه میخورم..
حال مجاورین حرم هم حکایتی است..
هر شب کنار فاصله ها،غبطه میخورم...
دیدم پیاده های حرم پا برهنه اند..
بر زخم ها و تاول پا،غبطه میخورم..
دارد تمام میشود این ماه اشک و خون..
هر دم به ماه خون خدا،غبطه میخورم..
این اربعین اگر نروم تا به کربلا...
بر زائران کرببلا غبطه میخورم...
اربعین آمد و رفت و سپاه غیرتمند سیدالشهدا با پاهایی پُرتاول که به یادگار میبرند عازم شهرهاشان شدند آنان به راهی سر نهاده بودند که هر خاری از آن دارد نشانی از کف پایی. به وطنهاشان برگشتند با تنهایی خسته از راه و دلهایی پر از شعف و شور و شوقی که عاشقی به معشوقش رسیده دارد. گویی در اوج آسماناند و از زیارت خدا بازمیگردند که فرمودند زیارت حسین مثل زیارت خدا در عرش است. آنان میآیند و بوی رسول مهربانمان را به سوغات میآورند و اینبار ما مردمان، عطر محمدی را از اویس قرنهایمان مینیوشیم چرا که پیغمبر اعظم به مصافحه با زائر حسین میآید. آنها میآیند و همچون روزی که از مادر متولد شدهاند پاکند و پاکیزه چون که زائر حسین به هر قدمی که در این راه برمیدارد گناهی از او محو میگردد و حسنهای برایش ذخیره میگردد. پس ای برادران و خواهران بهشتی و با ایمان انظرونا نقتبس من نورکم 1 که دلهامان تنگ است و یک آسمان هوای حسین دارد خصوصا اکنون که شما میآیید و نسیمی جانفزا میآید و بوی کرب و بلا میآید.
لشکریان اربعینی حسین، حجکم مقبول و سعیکم مشکور که فرمودند زیارت کربلای حسین بیش از هزار حج میارزد و این عجیب نیست که کربلا با کعبه قیاس شود وقتی که هر دو نماد عبودیتند و زیارتشان به دستور خداست و برای قرب به او. کعبه بنا شد برای عبادت خدا که ره گم نشود و حسین فدا شد که تا کعبه گم نشود و بندگان خدا از جهالت و حیرت گمراهی برهند و اسلام بماند که ماند و به غیر از اسلام تمام ادیان ابراهیمی مدیون حسین است چرا که اگر او نبود که به ناحق از دیارش دفع شد به جرم آنکه میگفت خدای من الله است دیرها و کلیساها و کنشتها و مساجدی که نام خدا به فراوانی در آن برده میشود ویران میگردید. 2 و حسین حسین است چه ما از ابتدای نهضتش انقلابیگری بیاموزیم و انجام تکلیف را و چه از تداوم نهضتش حفظ نظام اسلام و انقلاب را بفهمیم و نیز نه تنها شیعه که اهلسنت هم و نه تنها مسلمانان که تمام ادیان ابراهیمی و بودا و بیدین همگی مدیون حسینند مگر ما در تاریخ نخوانده در عاشورا و اربعین ندیدهایم. اگر نیست پس آن سنی سر از پا نشناخته حسین که در اربعین کربلا خود را به رنج سفر انداخته و آنهایی از آنان که نام حسن و حسین بر فرزندانشان نهادهاند، و آن کلیمی ایستاده در صف غذای حسین یا آن مسیحی گریان دخیل بسته به عباس حسین از حسین چه میخواهد؟ چرا حاجاتشان را از ارباب کریم ما میگیرند؟ و شفای کودکانشان را از عباس و زینب. و برای رقیه اسباب بازی نذر میکنند؟ هر چند که میدانیم در خانه کریم گدا موج میزند. گاندی رهبر هند از حسین فاطمه چه آموخته که تنها راه نجات کشورش را در تبعیت از حسین میداند؟ و هزاران شاهد مثال دیگری که همگی ما را به حسین فرا میخوانند، تنها برای بشر عذر تقصیر است به پیشگاه حسین.
فاطمه ای مادر همه خوبیهای عالم چشمتان روشن. مباد که دیگر دل نگران عزاداران حسین باشی. ببین که بیست میلیون عاشق حسین تو در یک روز چه قیامتی برای فرزند غریبت به پا کردهاند و برای او چگونه عزاداری میکنند. گویی عزیزترین عزیزانشان را از دست دادهاند. چه کسی برای پدر و مادرش صدها و هزاران کیلومتر را با پای پیاده طی میکند که اینها برای حسینت پیمودهاند؟ چه کسی برای عزیزش در این سرما سختی سفر به تن خود و عزیزانش میخرد و شیرخواره و کودکش را پیاده به آغوش و دوش گرفته میبرد که برای حسینت این گونه میکنند؟ روزگاری تن این خستهدلان پایی داشت که آن را در راه شما آزردهاند و دل به پاییز نسپردهاند و اگر داغ دل بود، دیدهاند و اگر خون دل بود، خوردهاند و اگر دل دلیل است آوردهاند و کجایی قیصر که بگویی اگر پای پر آبله شرط عشق است آوردهاند و این خون حسین است که بعد از 1375 سال هنوز میجوشد که شهادت تزریق خون است به پیکر اجتماع.
در این مجال و مقال نامی از وهابیت سعودی و تکفیریهای داعشی و عثمانی نبردم چون که در بین بیست میلیون زن و مرد آماده به رزم و جهاد حسینی که فوج فوج در کربلا و نجف و کاظمین موج میزنند ده بیست هزار جیرهخوار فریب خورده و تهی مغز و نادان که تنها زن و بچه و بیسلاح میکشند دیده نمیشوند و زیر دست و پا له شدهاند و از ذلت و خفت در بیابانهای جهالت و سفاهت و ضلالت به دنبال جمع کردن عقرب و مار برای گزیدن زائرانند و این نهایت منطق و عقلانیت این حیوانات هاری است که آمریکا و انگلیس زاییده و پای درس مفتیهای وهابی که مفت نمیارزند بزرگ شدهاند. آنها که کرند و کورند و کودن و به جز خون چیزی جنونشان را سیراب نمیکند و این را آمریکا و اسرائیل پاسخ دهند که اگر این بیست میلیون نفر هر کدام یک سطل آب به ارتجاع و تحجر بریزند چه بر سر این سرمایههای آنها خواهد آمد؟ این ضرب شست، تظاهرات یک روزه حسینیان است که از ترستان هیچ انعکاسی در شبکههای خبریای که مدعی گردش آزاد اطلاعات و اخبار در آنها هستید نیست و به کلی آن را مسکوت گذاشتهاید. به جهنم که نیست و چه خوب شد که نیست. اصلا رسانه و سازمانی که اسس علی الکذب و الافتراست و برای مطامع شیطانی استکبار برنامهریزی شده و طبق میل آمریکا و اسرائیل دروغ در بوق میکند نمیتواند و نباید صفای بینظیر عاشقان حسین را به تصویر و صدا بکشد. از این میگذریم که جهان سلطه و استکبار از این راهپیمایی بینظیر حسینی در وحشت افتاده و اگر از آن عظمت نمیگویند و نمینمایانند ولی به شدت پیگیر و رصدکننده آنند و آنها که با اعتراضات به حق چند صد نفری مردمشان به نفس نفس میافتند با این خیل میلیونی اربعین چه میکنند؟ تاسوعا و عاشورایمان بماند.
1- درنگی کنید و ما را بنگرید تا از نورتان فروغی گیریم (سوره حدید آیه 13)
2- الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا الله.... لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسمالله کثیرا.... (سوره حج آیه 40)
عارف وارسته ، حکیم فرزانه و فقیه بزرگوار ملا حسینقلی همدانی یکی از نوادر روزگار است که در عرفان و سیر و سلوک به اوج رسیده و توفیق راهبری جمع کثیری را به دست آورده ، استاد بی بدیل دوران خود و بلکه پس از آن بوده است.
طلوع
سال 1239 ق ، روستای شوند شاهد برآورده شدن حاجت رمضانعلی ، کفش دوز روشن ضمیر و چوپان پرهیزگار پیشین ده بود. او که سال ها در حسرت داشتن فرزند بود ، با سفر به عتبات و عالیات و زیارت بارگاه ملکوتی سید الشهدا علیه السلام دست نیاز به سوی آن امام دراز کرده و از خدای خواسته بود که به برکت امام حسین علیه السلام ، فرزندی به وی عطا فرماید تا نامش را حسینقلی بنهد و راهی حوزه علمیه نماید .
وقتی که طفل ، پا به عرصه خاکدان نهاد ، حسینقلی خوانده شد و برادر کوچکترش کریم قلی نام گرفت ، خاندان رمضانعلی شوندی از اعقاب جابر بن عبدلله انصاری ، صحابی رسول خدا صلی الله علیه و اله بودند ، که قرنها در این روستا می زیستند و پیراهنی که حضرت علی علیه السلام به جابر عطا کرده بود ، از او به یادگار داشتند . . . ( چلچراغ سالکان ص 9 )
او مقدمات را در طهران فرا گرفت و بالاخره در دروس عالی حوزه درس عالم اکبر شیخ عبدالحسین طهرانی مشهور به شیخ العراقین شرکت نموده است . سپس به سبزوار سفر کرده و مدتها در آنجا اقامت گزیده و از درس فیلسوف معروف حاج مولی هادی سبزواری بهره یافته و پس از آن مهاجرت به نجف اشرف نموده و سالهای طولانی از درس شیخ مرتضی انصاری استفاده کرده است .در اخلاق و عرفان از آقا سید علی شوشتری استفاده نموده و شاگرد او بوده است . بعد از وفات استادش در منزل نشست و طلاب فهیم بدو روی آوردند .
منزل او محل اجتماع زبدگان علم و عمل شد و شاگردان عجیبی در علم الهی و عرفان تربیت نمود .
آخوند ملاحسینقلی همدانی سیصد تن از اولیاء الله را تربیت کرد ، آخوند آنها را سه دسته کرده بود ، یک دسته روزها به محضرش می آمدند ، یک دسته شبها بعد از نماز مغرب و عشاء و یک دسته هم سحرها . ( سند عرفان ص 18 ، 20 )
رهنمودهائی از آخوند ملاحسینقلی همدانی :
(( کثرت اشتغال به مباهات ،شوخی بسیار کردن ، لغو گفتن و گوش به اراجیف دادن قلب را می میراند ))
(( اگر بی مراقبه مشغول به ذکر و فکر بشود بی فایده خواهد بود ، اگر چه حال هم بیاورد ، چرا که آن حال دوام پیدا نخواهد کرد . گول حالی که ذکر بیاورد ، بی مراقبه نباید خورد )) ( برنامه سلوک ص 100 )
آتش عشق
کیست کآشفتة آن زلف چلیپا نشود ؟
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن ناز ، که دلها همه در بند تواند
غمزه کن غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کِشی پرده ز رُخ کیست که رُسوا نشود
آتش عشق بیفزا ، غمِ دل افزون کُن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چاره ای نیست به جُز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّه ای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطره ای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان ، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود
( دیوان امام خمینی (ره) ص 112 )
آقای بهجت حدود 30، 40 سال پیش یا بیشتر یک وقتی صحبت ایشان (آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی) را می فرمودند. فرمودند که یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء دیدم ایشان( آیت الله گلپایگانی) می خواهند به وادی السلام بروند. من هم همراه ایشان راه افتادم. حالا هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند و مشغول ذکر بودند. در این تاریکی در وادی السلام سر یک سقیفه ایکه آنجاها هست یک گوشه ای نشستیم. در آن تاریکی ایشان مشغول ذکر بودند. یک دفعه دیدم که از دو تا چشمهای ایشان مثل دو لوله نور بیرون زد. و تمام آن فضا را روشن کرد. و هیچ حرفی هم با هم نداشتیم او مشغول خودش بود. و دوباره برگشتیم و به منزل رفتیم.
(مصاحبه با آیت الله بهجت چهار شنبه 11/2/1381 در قم )
دیدن صور برزخیه
آن عارف بزرگ ومتقی (آیت الله گلپایگانی) می فر مودند :
من وقتی از اصفهان به نجف اشرف مشرف شدم تا مدتی مردم را به صورتهای برزخیه خودشان میدیدم به صورتهای وحوش وحیوانات و شیاطین، تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم. یک روز که به حرم مطهر مشرف شدم ، از حضرت امیرالمو منین علیه السلام خواستم که این حال را از من بگیرد ، من طاقت ندارم ، آن حضرت علیه السلام هم این حال را از من گرفت و از آن پس مردم را به صورتهای عادی میدیدم.
پیامبر اکرم(ص)فرمودند:
هر کسی را دو چشم سر و باطن است که با آن غیبها را می بیند و چون خداوند عالم به بنده ای اراده خیر فرماید، چشم های باطن او را باز می کند. (رساله لقاء الله ص 42 )
آیت الله سید جمال گلپایگانی در روستای سعید آباد گلپایگان و در سال 1295 هجری قمری دیده به جهان گشود. ایشان یکی از مراجع تقلید و هم عصر آیت الله سید علی قاضی بودند. و بهره های فراوان معنوی و عرفانی از آیت الله سید احمد کربلائی برده اند.
آیت الله گلپایگانی می فرمود:
شبی از شبهای زمستان که هوا بسیار سرد بود و برف هم می آمد. من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم(به دستور استادشان) از اصفهان حرکت کردم و به قبرستان تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم، در این حال در مقبره را زدند تا جنازه ای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند. آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغول تلاوت شد. من هم که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مرده شدند.
چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید، و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد.
نمی دانم اهل چه معصیتی بود؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود؟. و ابداً قاری قرآن اطلاعی نداشت، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم می لرزید، رنگم پرید و هر چه به صاحب مقبره (قاری قرآن) اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم، او نمی فهمید، هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد. بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن، من می خواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانده و در راه گرگ است تو را می درد.
هر چه خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم، او ادراک نمی کرد به ناچار خود را به در اطاق کشاندم، در را باز کردم و خارج شدم. وتا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم، رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسنکدر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیر وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
مرحوم آیة الله حاج سید علی شوشتری پس از تکمیل مراتب علمی از نجف اشرف به شوشتر وطن
خویش بازگشته مشغول تدریس و امر قضاوت گردید .
در اواخر یکی از شبها در خانه او را کوبیدند ، نام کوبنده در را پرسید ، گفت : ملا قلی جولا هستم.
خادم به آقا گفت ، ایشان فرمود : حال دیروقت است فردا به مدرس بیاید ، عیال سید عرض کرد : این بیچاره شاید کار فوری دارد ، خوب است اجازه دهید بیاید حرفش را بزند ، آقا فرمود : حال که تو به زحمت خود راضی هستی برخیز برو اطاق دیگر تا او بیاید داخل ، ملا قلی آمد و گفت : آمده ام بگویم این راهی که می روی طریق جهنم است ، این را گفت و رفت ، عیال سید پرسید چه کار داشت ؟ سید گفت : گویا جنون پیدا کرده است .
هشت شب دیگر در همان وقت شب ، در کوبیده شد ، معلوم شد ملاقلی جولا است می خواهد خدمت آقا برسد ، آقا فرمود : این مرد هر وقت دیوانگیش گُل میکند سر وقت ما می آید ، ملاقلی وارد شد گفت : نگفتم این راه جهنم است ، حکم امروزت در ملکیت آن موضوع باطل است و سند صحیح وقف بودن آن که به مهر علما و معتبرین ممهور است در فلان مکان پنهان است ، این را گفت و رفت ، عیال سید وارد شد ، آقا را در فکر دید ، پرسید : ملاقلی چه گفت ؟
فرمود : حرفی بود ، چون صبح شد آقا به مدرس آمد و با بعضی از خواص به آن مکان رفت ، مکان را شکافتند و صندوقی بیرون آمد که وقف نامه ملک در آن بود ، سید حکم روز قبل را خواست و خط بطلان بر او کشیده و مدعیان مالکیت را خواست و سند را به آنها نشان داد ، همه متحیر شدند و مدعیان ملکیت آن ملک خجلت زده گردیدند .
هشت شب دیگر باز در همان ساعت در را کوبید ، معلوم شد ملاقلی است ، این دفعه خود آقا در را باز کرد و از وی استقبال نمود و مقدمش را گرامی داشت و فرمود : صدق قول شما معلوم شد ، حال تکلیف چیست ؟ ملاقلی گفت : چون معلوم شد که جنون ما گُل نمی کند آنچه داری بفروش و بعد از ادای دیون باقی مانده را بردار و برو نجف اشرف بمان و به این دستورالعمل مشغول باش ، آنجا باز به تو می رسم .
سید همان طور عمل نمود تا آنکه روزی در وادی السلام ملاقلی را دید دعا می خواند ، بعد از فراغ خدمتش رسید با وی به خلوتی رفتند ، ملاقلی گفت فردا من در شوشتر خواهم مُرد ، دستورالعمل تو این است و با سید وداع فرمود .
( سیری در آفاق ص 165 )
ملاقلی جولا یکی از اوتاد است و درباره او گفته اند که یکی از ابواب حضرت بقیة الله است .
تاجری از ثرتمندان تبریز صاحب اولاد نمی شد . هر چه نزد اطبا به معالجه پرداخت نتیجه ای ندید.
به نجف اشرف مشرف شد و مدتی در آنجا جهت تشرف خدمت امام عصر ارواحنا فداه به عمل
استجاره مشغول بود .
استجاره از سابق تا حال متداول بوده و هست . مردان پاک و پارسا از اهل نجف یا مسافرین ،
چهل شب چهارشنبه نماز و اعمالی در مسجد سهله را به جا می آورند و بعد به مسجد کوفه می روند
و در آنجا بیتوته می کنند . در ظرف این مدت ، یا شب آخر خدمت امام زمان علیه السلام مشرف می شوند و بسا باشد که آن حضرت را نشناسند و بسیاری از افراد این اعمال را انجام داده و به مقصود رسیده اند .
این مرد تاجر تبریزی نیز پس از موفقیت و انجام آن اعمال شبی بین خواب و بیداری ، حالتی
به او دست می دهد و شخصی را مشاهده می کند که به او می گوید : نزد ملاقلی جولای دزفولی
(نساج و بافنده) برو ، به حاجت خود خواهی رسید و دیگر کسی را ندید .
مرد تاجر می گوید : تا آن وقت نام دزفول را نشنیده بودم ، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم .
به من آنجا را معرفی کردند ، با فردی که با من بود به دزفول رفتم .
به همراهم گفتم تو جائی بمان بعد تو را می بینم . خودم راه افتادم و از مولا قلی جولا جویا شدم .
اغلب او را نمی شناختند ، تا فردی او را شناخت . گفت : بافنده ای است در زی فقرا
و با وضع شما تناسبی ندارد . من آدرس او را گرفتم . روانه شدم تا به دکان او رسیدم .
فردی را دیدم با پیراهن و شلوار کرباس در محلی که یک متر در دو متر بود ، مشغول بافندگی بود .
تا مرا دید گفت : حاج محمد حسین مطلب و حاجت شما روا شد ، بر حیرتم افزوده شد .
بعد از اذن و اجازه بر او داخل شدم ، هنگام غروب بود ، اذان گفت و به نماز مشغول شد .
به او گفتم من غریبم و امشب میهمان شما هستم . قبول نمود .
چون پاسی از شب گذشت کاسه چوبی که قدری ماست در آن بود و دو قرص نان جوینی
در طیفی چوبین پیش رویم گذارد ، من با اینکه به غذاهای خوب عادت داشتم با او شرکت کردم .
بعد تخته پوستی که داشت به من داد و گفت تو میهمان مایی روی آن بخواب ، و خود روی زمین خوابید .
نزدیک سپیده بلند شد ، اذان گفت ، نماز صبح و تعقیب مختصری خواند .
به او گفتم : من اینجا آمدم و دو مقصود داشتم ، یکی از آنها عملی شد ، دومی آن است که با چه عملی به این مقام رسیدی که ولی عصر ارواحنا فداه مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضمیرم اطلاعم دادی ؟ گفت : این چه پرسش است ، حاجتی داشتی روا گردید ، برو .
به او گفتم : تا نفهمم نمیروم ، چون میهمان شمایم ، به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی .
گفت : در این مکان به کار خود (جولائی) مشغول بودم ، در مقابل این دکان ،
خانه یک ستمکار بود و سربازی از آن حفاظت میکرد ، یک روز آن سرباز پیش من آمد و گفت :
از کجا برای خود غذا تهیه می کنی ؟ گفتم : سالی یک خروار گندم می خرم و آرد می کنم و می پزم
و زن و فرزندی هم ندارم ، گفت : من در خانه این مرد مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم
استفاده کنم ، اگر قبول زحمت فرمایی ، برای من هم یک خروار جو بخر و بپز ، من روزی دو قرص نان از تو می گیرم ، قبول کردم و او هر روز می آمد دو قرص نان می برد .
اتفاقا روزی نیامد ، از او پرسیدم ، گفتند : مریض است و در این مسجد خوابیده است .
به آنجا رفتم از حال او جویا شدم ، خواستم طبیب برایش بیاورم ، قبول نکرد ، گفت : احتیاجی نیست .
من امشب از دنیا می روم ، چون نصف شب شد ، در دکانت می آیند ، تو بیا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن ، بقیه آردها هم برای خودت .
خواستم شب را پیش او بمانم ، قبول نکرد ، گفت : برو ، من نیز اطاعت کردم .
نیمی از شب رفته بود که در دکان زده شد و گفتند ملاقلی بیرون بیا ، من از دکان آمدم به مسجد رفتم ،
دیدم آن سرباز جان سپرده ، دونفر آنجا بودند ، به من گفتند : بدن او را به جانب رودخانه حرکت دهم ،
اجابت کردم ، آن دو نفر او را غسل دادند ، کفن کردند ، بر او نماز خواندند و آوردند در مسجد دفن کردند .
من به دکان برگشتم ، چند شب بعد در دکان زده شد ، کسی گفت : بیرون بیا ، من بیرون آمدم .
گفت : آقا تو را طلب نموده است ، با من بیا ، رفتم . با اینکه اواخر ماه بود ، ولی صحرا مانند شبهای مهتاب روشن بود و زمینها سبز و خرّم ، ولی ماه پیدا نبود .
در فکر فرو رفته و تعجب می کردم ، ناگاه به صحرای لور (شهری در شمال دزفول) رسیدم. از دور عده بزرگوارانی را دیدم به دور هم نشسته اند و یک نفر مقابل آنان ایستاده است ، ولی در بین ایشان یک نفر جلیل و از همه بالاتر بود ، به نحوی که هول و هراس مرا ربوده و استخوانهایم به صدا در آمد .
مردی که با من بود گفت : قدری جلوتر بیا ، رفتم و بعد توقف کردم ، آن نفر ایستاده گفت : بیا ،
بیم نداشته باش ، قدری جلوتر رفتم ، آن شخص که در بین آن جماعت از همه برتری داشت ،
به یکی از آن عدّه فرمود : منصب سرباز را به او بده . به من گفت : برای خدمتی که به شیعه ما نمودی میخواستم منصب سرباز را به تو بدهم ، عرض نمودم : من کاسب و بافنده هستم ، مرا به سربازی و سرهنگی چه ؟ می پنداشتم که می خواهند مرا به جای سرباز نگهبان قرار دهند .
تبسمی فرمود و گفت : منصب او را می خواستیم به تو دهیم ، باز تکرار کردم و گفتم : مرا چه به سربازی. در این هنگام یکی از آنها گفت : او عامی است به او بگوئید منصب سرباز را می خواهیم به تو بدهیم ، نمی خواهیم سرباز باشی و منصب او را به تو دادیم ، برو .
من برگشتم و در بازگشت هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود .
از آن شب به بعد دستورات آقا یعنی حضرت صاحب الامر ارواحناله فداه به من می رسد و از آن جمله
دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود .
این حضرت مولاقلی جولا است که سلسله بسیاری از اهل سیر و سلوک و عرفان به او منتهی می شود.
(زندگانی شیخ انصاری ، ص 53 ، گویند این حکایت را حاج میرزا احمد آبادی در جلد دوم الشمس الطالعه ،ص 352 آورده است و آن را از حاج محمد طاهر تاجر دزفولی در اصفهان نقل کرده است.)
همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی
به کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی
به ره تو بسکه نالم ز غم تو بسکه مویم
شدهام ز ناله نالی شدهام ز مویه موئی
همه را خوش آنکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی
چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو کامجوئی
شود اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمّ می سلامت شکند اگر سبوئی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جوئی
نه به باغ ره دهندم که گلی به کام بویم
نه دماغ آنکه از گل شنوم به کام بوئی
نه وطن پرستی از من به وطن نموده یادی
نه زمن کسی به غربت بنموده جستجوئی
ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم نخواند
رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کوئی
« در مورد مخالفتهای شخصی که ناشی از روابط عادی معیشتی می شد سخت گیری نمی کردند.
اصولا آقا زندگی را خیلی آسان می گرفت . علیهذا مخالفت با اشخاص هم بسیار سطحی بود.
تنها در مخالفت با اعتقادات سر سازش نداشت و بسیار سخت گیر بود. »
(ص 89 )
« می گفت ما هر کدام در موجودیت فعلی هستیم و یک طبیعت بالقوه داریم که باید بشویم ،
بودن و شدن ، از بودن به شدن راههائی وجود دارد که به آنها می گوئیم سیر و سلوک .
تمام حکمت اینجاست . از بودن به شدن ، خوب تعریف "شدن" لازم است ، چه می خواهیم بشویم
در گذشته عرفان را خداشناسی تعریف می کردند . ایشان می گفت : نه ! عرفان یعنی خود شناسی
" من عرف نفسه فقد عرف ربه " ما او را نمی توانیم بشناسیم ، ما خود را می شناسیم. »
(ص 92)
هوای پرواز
همسر ایشان می گویند :
« یک روز گفتند بچه ها را خبر کنیم که برای ناهار بیایند اینجا ، سر سفره ناهار ،
یک دفعه سرشان را بر زمین گذاشتند و دیگر چیزی نخوردند . سریع رفتم پیش شان و سرشان را
بلند کردم . گفتند : خانم ! گفتم بله ! گفتند : این با دیگر واقعا دارم می روم.»
( ص 177 )
دختر ایشان می گوید : (این واقعه بعد از رحلت ایشان اتفاق افتاده)
« یک بار من در تهران تنها بودم و پدر بچه ها در خورمشهر بود . من ترسیده بودم چشمانم را بستم
دیدم آقا بالای سر من ایستاده اند . گفتند چرا ناراحتی ؟ گفتم می ترسم !
گفتند من اینجا هستم نترس ، نگران نباش ! بعد از آن قوت قلبی که به من دادند دیگر نمی ترسم
هر اتفاقی که اینجا بیفتد متوجه هستند ، اگر یک ذره ناراحت شوم می فهمند. »
(ص 179)
توصیه ای از آقای الهی :
« یاد بگیرید جز خدا همه چیز را فراموش کنید و غفلتها را از بین ببرید. »
(ص 47)
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
غلام همت آنم که پایبند یکی است به جانبی متعلق شد از هزار برست
(غزلیات سعدی)
طلوع در سال 1325هجری قمری در تبریز و کوچ ایشان در سال 1388 هجری قمری بود.
وقتی که هجده ماه بیشتر نداشتند ، مادرشان از دنیا می رود و پس از چهار سال پدرشان هم از دنیا
می رود.
ایشان برادر کوچک علامه سید محمد حسین طباطبائی بودند.
از سن دوازده سالگی همراه برادرش علامه طباطبائی به مدرسه طالبیه تبریز می روند تا دروس حوزه
را فرا گیرند.
در سال 1304 هجری شمسی ، دو برادر چند قطعه زمین زراعیشان (به ارث رسیده بود) را به یکی از
آشنایان می سپارند تا هر از چند گاهی برایشان مبلغی از در آمد کشاورزی بفرستد و خود به نجف اشرف
برای ادامه تحصیل می روند.
ماجرای آشنائی این دو برادر با آقای قاضی
آقای قاضی هنگامیکه علامه را می بیند ، به او می گوید : طلبه ای که برای تحصیل به نجف می آید
خوب است غیر از تحصیل به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش نیز باشد ، و از نفس خود غافل نماند.
پس از این آشنائی رفت وآمد این دو برادر به محضر آن مرد خدا آغاز شده و سرسپرده ایشان ، راه
قرب را می پیمودند.
اخلاق
عارفی که خانواده اش در مورد او می گویند :
« او فرشته بود ، اخلاقش تک بود ، فکر نکنیم مثل او پیدا شود.»
(به نقل از همسر) ص 57
همسر آقای الهی از اخلاق خانوادگی ایشان می گوید :
« ما 30 سال با هم زندگی مشترک داشتیم. در این 30 سال من نتوانستم چیزی از ایشان ببینم که
مثلا یک بار بد اخلاقی و پرخاشگری کند یا ایرادی بگیرد. خداوند ایشان را چنان خلق کرده بود که
انگار یک فرشته بود که روی زمین آورده بودند ، همان گونه هم بردنش ، ایشان خیلی صبور بودند.»
ص 63
« همین که از در خانه وارد می شدند ، نگاه می کردند ، اگر می دیدند من از پنجره دارم نگاه می کنم
با خوشحالی می آمدند و می گفتند : همین که تو بلند می شوی و از پنجره نگاه می کنی همه چیز یادم
می رود ، تمام غم و غصه ها می ماند دم در . داخل خانه هم خیلی خوب بودند ما حتی یک اما و لما
با هم نداشتیم.» ص 64
« به بچه ها بسیار حرمت قائل بودند . از اول تا آخر می گفتند : اینها اولاد پیامبرند ، اگر من تندی
کنم خدا از من حساب می کشد. یک بار نشد حرف تندی بزنند یا کاری کنند که مثلا بچه ها بترسند.
خود بچه ها هم خیلی رعایت می کردند. خیلی ملاحظه ادب را می کردند.» ص 69
و دختر ایشان از اخلاق بزرگوارانه پدر می گویند :
آقا واقعا نمونه یک انسان کامل بودند. همه فرزندان را دوست داشتند، ولی به دختران محبت و
احترام خاصی داشتند و از آنها حمایت می کردند، بهترین پدر بود. یک بار هم با ما دعوا نکرد.
اصلا از این رفتارها نداشتیم. همه با هم دوست بودیم. در زندگی ما یکپارچگی خاصی بود.»
ص 69
آقای سید محمد الهی می گوید(پسر آقای الهی):
علاقه خاصی به اشعار حافظ داشت و بعضا هم با آهنگ خاصی آنها را زمزمه می کرد طوری
که ما هم می شنیدیم. وقتی ایشان صدایشان بلند می شد، من و خواهرهایم یواشکی صدای مان را
می خواباندیم که بشنویم. واقعا لذت بخش بود ... البته زندگی با ایشان کلا خاطره بود،
استثنائی نبود که من بخواهم خاطره خاصی بگویم.» ص 71
و این گفتار آیت الله حسن زاده آملی است که :
« این دو ( سید محمد حسن و سید محمد حسین طباطبائی) و شیخ محمد تقی آملی در سیرو سلوک
قرآنی از شاگردان به نام آیت الله قاضی تبریزی بوده اند و حقا در مراقبت، که کشیک نفس کشیدن
است، بسیار قوی و دارای رتبت عندیت بوده اند که " فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر " در شان آنان
صادق بود.» ص 44
سید محمد الهی می گوید :
«ایشان سیرو سلوک را در یک دوران خاص با اعمال خاص نمی دانستند. سیرو سلوک را در همین
زندگی عادی می دانستند. دنیای واقعی مخلوق خداست و به خدا هم ختم می شود، زندگی واقعی هم
همین سیرو سلوک است.» ص 43
به گفتار او از زبان علامه حسن زاده گوش فرا ده :
نکته ای بلند از استادم شادروان جناب علامه آقا سید محمد حسن الهی طباطبائی تبریزی، جانم به
فدایش، به یادگار دارم. روزی در شیخان قم به حضور مبارکش افتخار تشریف داشتم و هیچ گاه در
محضر فرخنده اش یک کلمه از دنیا و از کسی گله و شکوی حرف کم و زیاد مادی نشنیدم.
فرمودند : آقا انسان ها معادن اند باید معدنها را درآورد. (ص 4 )
کرامات
آقای سید محمد صادق قاضی طباطبائی می گوید :
« آقای الهی زمانی که در قم بود به روضه ای که در منزل مرحوم میرزا تقی زرگری تشکیل می شد
می رفت. آنها بعد از روضه یک جلسه خصوصی داشتند. یک بار پس از اتمام روضه وقتی برای ایشان
در سینی مسی چای می آورند ایشان انگشت خود را بر لب می گذارد و بعد به سینی مسی می زند،
سینی تبدیل به طلا می شود. اما ایشان می گوید ما طلا را می خواهیم چه کنیم، دوباره انگشت بر لب
می گذارد و به سینی می زند و سینی دوباره به حالت اولیه اش بر می گردد.» ص 115
سید محمد الهی می گوید :
« آقای الهی همه چیز را در مقابل رسیدن به خدا وسیله می دانست. اصلا در زندگی ایشان صحبت از
کرامت نبود ، ایشان وجودشان کرامت بود، آقا معتقد بود تقرب پروردگار هر آن باید محاسبه شود و در
صورتی که واقع نشود آن لحظه خسارت است و باید از آن توبه کرد، اصولا آقای الهی کشف و کرامت
را مقام نمی دانست بلکه می گفت اینها لطفی است از جانب پروردگار و همیشه می فرمود ما طلبی و
حقی از خدا نداریم. ما به وظیفه مان عمل می کنیم، خواجه هم خود رسم بنده پروری می داند.»
ص 115
(گزیده ای از کتاب الهیه)
احترام علی آقا قاضی به امام خمینی
آیت الله شیخ عباس قوچانی می فرمودند : در نجف اشرف با مرحوم آقای قاضی جلساتی داشتیم وغالبا
افراد با هماهنگی وارد جلسه می شدند و همدیگر را هم می شناختیم. در یک جلسه ناگهان دیدم که
سید جوانی وارد شدند، مرحوم قاضی بحث را قطع کردند و احترام زیادی به این سید جوان نمودند
وبه آن سید جوان فرمودند : آقا سید روح الله در مقابل سلطان جور ودولت ظالم باید ایستاد، باید
مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد. این در حالی بود که هنوز زمزمه ای از انقلاب امام نبود
مرحم قوچانی فرمود که ما خیلی آن روز تعجب کردیم، ولی بعد از سالهای زیاد، پس از انقلاب
فهمیدیم که مرحوم قاضی آن روز از چه جهت آن حرفها را زد ونسبت به امام احترام کرد.
(اسوه عارفان ص 92)
عبد الباقی
آیت الله حسینی همدانی، صاحب تفسیر انوار درخشان می فرماید :
یک روز در نجف، مرحوم علامه طباطبائی، از ما برای صرف نهار دعوت کردند و فرمودند :
خداوند متعال به ما فرزندی عنایت فرموده، مجلس عقیقه ای داریم. (قبلا ایشان دارای دو یا سه
فرزند شده بودند که هر کدام در چند ماهگی فوت کرده و برای ایشان فرزندی باقی نمانده بود)
در آن مجلس عقیقه، پنج، شش نفر از آقایان دعوت بودند.
آنجا مرحوم علامه طباطبائی فرمودند که : چند روز پیش آیت الله حاج میرزا علی آقای قاضی
تشریف آورده اند منزل ما، من منزل نبودم، مقداری نشسته اند، موقع رفتن به خانواده فرموده اند
به همین زودی خداوند متعال به شما فرزند پسری عنایت می کند، اسم او را «عبد الباقی» بگذارید
تا انشاء الله برایتان بماند، حال این پسر متولد شده وما اسم او را عبد الباقی گذاشتیم به امید اینکه بماند(اسوه عارفان ص 44و45)
(آقای عبد الباقی طباطبائی فرزند بزرگ علامه طباطبائی هستند که بحمد الله در قید حیات هستند.)
بمیر به اذن خدا!
مرحوم قاضی به مسجد کوفه زیاد می رفتند و برای عبادت در آنجا حجره خاصی داشتند، و زیاد به
این مسجد و مسجد سهله علاقه مند بودند وبسیاری از شبها را به عبادت و بیداری در آنها به روز
می آوردند.
علامه طباطبائی می گوید : در بیرون مسجد به مرحوم قاضی برخورد کردم و سلام کردیم و
احوالپرسی از یکدیگر نمودیم و قدری با یکدیگر سخن گفتیم تا رسیدیم پشت مسجد.
با هم گرم صحبت شدیم، در این حال مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد ودر جلوی ما خزیده به
موازات دیوار مسجد حرکت کرد. همین که مار در مقابل ما رسید و من فی الجمله وحشتی کردم
مرحوم قاضی اشاره ای به مار کرده و فرمود : مُت بإذن الله «بمیر به اذن خدا» مار فورا در جای
خود خشک شد. مرحوم قاضی بدون آنکه اعتنائی کند شروع کرد به دنباله صحبت که با هم داشتیم.
(اسوه عارفان ص 68)
قرائت قرآن
آیت الله شیخ محمد تقی آملی می فرمود :
من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت می کردم. روزی از ایشان سؤال کردم
(آن روزهوا بسیار سرد بود) که ما می خوانیم و می شنویم که عده ای موقع قرائت قرآن کریم
جلویشان آفاق باز می شود و غیب و اسرار برایشان تجلی می کند ... ودر حالی که ما قرآن
می خوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟ مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره من نظر کرد سپس فرمود
بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت می کنند و با شرایط ویژه، رو به قبله می ایستند .... سرشان پوشیده
نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند می کنند، و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت می کنند توجه
دارند و می فهمند جلوی چه کسی استاده اند.
اما تو قرآن را تلاوت می کنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای ! و قرآن را روی زمین
می گذاری در آن می نگری ....!
آیت الله شیخ محمد تقی آملی می گفت : بلی، من همیت طور قرآن می خواندم وزیاد به قرائت آن
می پرداختم، مثل اینکه مرحوم قاضی با من بود و مراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است.
بعد از این ماجرا با تمام وجودم به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم. (اسوه عارفان ص 25)
مذاهب جن
آیت الله حسن زاده آملی می نویسد :
جناب استاد ما علامه طباطبائی صاحب تفسیر قیم و عظیم «المیزان»-رضوان الله علیه- فرموده است
که : استاد ما مرحوم آقا سید علی قاضی حکایت کرده که کسی از جن پرسیده است ( و فرموده است
شاید آن کس خود مرحوم آقای قاضی بوده است) : طائفه جن به چه مذاهب اند ؟ آن جن در جواب
گفت : طائفه جن مانند انس دارای مذاهب گوناگون اند، جز اینکه سنی ندارند، برای اینکه در میان ما
کسانی هستند که در واقعه غدیر خم حضور داشتند و شاهد ماجرا بوده اند.(اسوه عارفان ص 48)
حافظ شیرازی
مرحوم قاضی، حافظ شیرازی را هم عارفی کامل می دانستند و اشعار مختلف او را شرح منازل و
مراحل سلوک تفسیر می فرمودند.
برخی از توصیه های آیت الله سید علی قاضی
1. در یک مسجد همیشه نماز نخوانید، به مساجد دیگر نیز بروید، و هر جا دیدید حال پیدا کردید
آنجا نماز بخوانید، و هر جا دیدید حال پیدا نکردید مکان خود را تغییر دهید، واز این مسجد به
مسجد دیگر انتقال یا بید، و خلاصه اینکه توقف در یک مکان بی مورد است و باید دائما دنبال
حال بود، و از هر جا به جای دیگر منتقل شد و هر جا حال بهتر بود آنجا را انتخاب نمود، اگر
در مسجد کوفه نشد به مسجد سهله بروید واگر در سهله نشد به مسجد کوفه بروید و هکذا.
2 . مرحوم علامه طباطبائی و آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی نقل می کردند که ایشان
می فرمود : اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد ، مرا لعن کند.
3 . اما نماز شب پس هیچ چاره و گریزی برای مؤمنین از آن نیست، و تعجب از کسی است
که میخواهد به کمال دست یابد ودر حالی که برای نماز شب قیام نمی کند و ما نشنیدیم که احدی
بتواند به آن مقامات دست یابد مگر به وسیله نماز شب.
«و پاره ای از شب را به نماز خواندن زنده بدار این نافله خاص توست، باشد که پروردگارت تورا
به مقامی پسندیده برساند» سوره اسراء / 79
روایت شده است که نماز شب شرف مؤمن است باعث صحت بدن کفاره گناهان روز و
بر طرف کننده وحشت قبر است.
(چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی / که یکسر مهربانی درد سر بی-
اگر مجنون دل شورید? داشت / دل لیلی از آن شوریده تر بی)
4 . به شما باد به قرائت قرآن در شب با صدای زیبا و غم انگیز ، پس آن شراب مؤمنان است.
5 . زیارت مشهد اعظم - برای کسی که مجاور آن است در هر روز، و رفتن به مساجد معظمه
در حد امکان وهمین طور سایر مساجد ، مؤمن در مسجد مانند ماهی در آب است.
6 . و بعد از نماز های واجب ، تسبیح حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ترک نشود
همانا آن از ذکر کبیر به شمار می آید و حداقل در هر مجلسی یک دوره ذکر شود.
7 . از آن چیزها که بسیار لازم وبا اهمیت است دعا برای فرج حضرت حجت-صلوات الله علیه-
در قنوت نماز وتر است بلکه در هر روز و در همه دعاها.(دو چشمانت پیاله پر زمی بی /
دو زلفانت خراج ملک ری بی - همی وعده کری امروز و فردا/ ندونم مو که فردای تو کی بی)
8 . زیاد به زیارت و دیدار برادران نیک سیرت برود ، چرا که آنها برادران شما در پیمودن راه و
رفیق در مشکلات هستند.(بر گرفته از کتاب اسوه عارفان)
آن کس که معرفت خدای نصیبش شده باشد، تنش با خلق است ولی دلش با خداست.
آنچنانکه اگر یک چشم برهم زدن قلبش از یاد خدا غافل شود از شوق خدا میمیرد.
عارف از خلق و مراد و دنیا بی نیاز است و جز خدای تعالی همدردی ندارد
وهیچ گفتار و اشاره و نفسی ندارد مگر به وسیله خدا و برای خدا، واز جانب خدا و با خدا.
(مصباح الشریعه، باب 94)
مردان خدا پرد? پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
کلام بزرگان درباره آیت الله سید علی قاضی طباطبائی
امام خمینی(ره) : «قاضی کوهی بود از عظمت و مقام توحید.»
علامه طباطبائی : «ما هر چه داریم از مرحوم قاضی داریم.»
علامه حسن زاده آملی : «ایشان از اعجوبه های دهر بود.»
(ولادت ایشان در تاریخ 1285 ه.ق و وفاتشان در تاریخ 1366 ه.ق )
و قاضی مرد خداست با همان احوالات خاص مردان خدا. و او به پرده ای از اسرار حقیقت و عبودیت
راه یافته است. آن گاه که در ابتدای طی منازل و مقامات است، صدای ذکر و تسبیح در و دیوار را
می شنود وحقیقت این آیات را شهود می کند که:
یُسَبِحُ للهِ ما فی السمواتِ وَ الارض
کثرت مکاشفات و مشاهدات او در آن هنگام آنقدر زیاد است که می فرماید : نمی توانم آنها را باهم جمع
کنم. و به آداب ذکر، خود را تخلیه می کند ودر عبادات مداومت بسیاری دارد.
اوقاتی از سال یا ماه را کسی از او خبردار نیست، در خلوتی است نهانی با پروردگارش...و کجاست
هیچ کس پاسخی ندارد. به شب بیداری اهمیت بسیاری می دهد، و مسجد سهله مأوای اوست
برای رازو نیاز و نمازش.شب ها صدایش را می شنوند که گاهی در اتاقش امر و نهی می کند،
می گوید برو!...بیا! وکسی نمی فهمد که با کیست و با چیست؟ گاهی عشق او را بی قرار می کند و
سینه اش آنچنان حرارت و سوزش دارد که باید روی قلبش یخ گذاشت.
به وادی السلام زیاد می رود و آنجا ساعتها به تفکر می نشیند و کسی نمی داند با ارواح مؤمنین چه
سرو سری دارد. آرامش و طمأنینه او در اوج فقر و مشکلات زندگی حیرت آور است و عجبا از پناهگاهی
که آنقدر در آن ایمنی دارد که درکی از مشکلات ندارد. سجده های طولانیش حکایت از عشق او دارد،
حال و هوائی دارد که اطرافیان از انقطاع او متعجب می شوند.
از اینکه نام ونشانش جائی بیاید، سخت دل آزرده می شود و دوست ندارد که حتی کسی خود را شاگرد
او بداند. و به راستی او غرق در عالم نور است و بقی? چیزها برایش کوچک می نماید و اینک به خاطر
همین عوالم، حرف و حدیثها درباره او آغاز می شود، اتهام صوفیگری و درویشی به او زده می شود
و موجب قهر و عتاب بعضی بزرگان قرار می گیرد.(گزیده ای از کتاب عطش)
بعضی از حالات آیت الله قاضی
«آیت الله قاضی شب های جمعه تا صبح در حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام می ایستاد و هیچ چیز
نمی گفت، نه زیارتی و نه ..... تنها تماشا می کرد.»(ز مهر افروخته ، ص 22)
«او زیاد از خود بی خود می شود و در حالت خاصی فرو می رود، با چشمان باز و بدون تکیه به جائی
وگاهی سه روز به همین حال می ماند و نبض و قلبش هم نمی زند و شاگردانش تنها در این مدت
مواظبند که کسی مزاحم او نشود.» (به نقل از آیت الله نجابت)
«وقتی شاگردانش از او می پرسند آیا شما خدمت حضرت ولی عصر (عج) شرفیاب شده اید می گوید:
(کور است چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیافتد.)»
( به نقل از آیت الله نجابت)
با تشکر صمیمانه از آقای محسن کمالپور نویسنده مطالب و سایت تزکیه نفس
آقای قاضی شاگردان بسیاری داشت ولی دوازده نفر را انتخاب کرده و یک بحث خصوصی شبانه برای آنان برگزار کرده بود که از جمله آنها این سه هم حجره بودند ، آقای مرندی شیفته و دلباخته آقای قاضی بودند و شانزده سال با اراده شگفت انگیزی در محضر این استاد عرفان بود و استاد نیز عنایت ویژه ای به این عارف شوریده داشته است چنانچه مریدانش نیز این نکته را دریافته بودند ، برای همین نیز هر وقت آقای قاضی برای نماز جماعت حاضر نمی شدند از آقای مرندی با اصرار می خواستند تا به جای استاد بایستاد و نماز جماعت را برپا دارد. (اسوه سالکان)
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفر آباد و مصلا
عبیر آمیز می آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری اگهی چون است حالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
میزرا علی اکبر آقا در چنین خانواده ای و تحت تربیت چنین پدر وارسته ای پرورش یافته ، ولی تقدیر چنین رقم زد که او در شش سالگی طعم تلخ یتیمی را بچشد و پدر را از دست دهد .
او پس از درگذشت پدر ، درسهای مرسوم آن عصر را به بهترین وجه آموخت ، بیشتر تحصیلات ایشان نزد آقا شیخ محمد حسین رفیعیان و حاج شیخ باقر مجتهد مرندی بوده است .
میرزا علی اکبر آقا برای ادامه تحصیلات و طی مراحل عالی حوزوی به حوزه علمیه تبریز عزیمت کرد و با جدیت و پشتکار تمام و علاقه وصف ناپذیر به کسب علم پرداخت و محضر علمای نامی آن عصر را درک کرد.
آیت الله انگجی یکی از اساتید برجسته آیت الله مرندی بوده و اکثر تحصیلات ایشان در تبریز نزد این بزرگوار انجام پذیرفته است .
علامه طباطبایی نیز به این فقیه وارسته ارادت خاصی داشته است .
(اسوه سالکان)
آیت الله مرندی با اینکه به سیر و سلوک مشغول بوده و در اجرای اوامر عرفانی استاد یک لحظه غفلت نمی کرد و با تمام توان به طی مراحل عالی معنوی توجه داشت ، در استفاده از درسهای رسمی حوزه نیز جدیت و پشتکار وصف ناپذیری داشته است ، لذا با همت بلند به طور منظم در دروس خارج فقه و اصول اساتید متبحر و نامی حوزه نجف شرکت می کرد که از جمله آنهاست : آیت الله ابوالحسن اصفهانی ، آیت الله محمد حسین نائینی ، آیت الله شیخ علی ایروانی ، آیت الله آقا ضیاءالدین عراقی ، علامه محمد حسین غروی اصفهانی ، علامه بادکوبه ای و درس اخلاق آیت الله زاهدی قمی .
حاج آقا رحمتی فرمودند : استادم آیت الله میرزا علی اکبر مرندی بسیار از آیت الله ایروانی یاد می کردند و از مراتب علمی ایشان تجلیل می نمودند .
آیت الله مرندی در درس پر آوازه آقا ضیاءالدین عراقی شرکت کرده و از ایشان اجازه اجتهاد گرفته است.
آیت الله جعفری همدانی که در سال 1345 قمری یکسال بعد از تشرف آیت الله مرندی به نجف اشرف به حوزه علمیه نجف آمده و درباره درس آیت الله عراقی میگوید :
(( مرحوم آقا ضیاء عراقی بیان فوق العاده ای داشت ، یک مطلب را به چند بیان می گفت ، ایشان هم فقه میگفت و هم اصول ، ولی عمده درس اصول ایشان بود ، اصول فقه ایشان خیلی قوی بود ...
شاگردان ایشان در کوشایی ضرب المثل بودند ، نوعا در درس ایشان کسانی شرکت میکردند که عشق به تحقیق و علم داشتند ، چون ایشان شهریه ای به شاگردان نمی داد تنها علاقه به تحقیق و درس موجب جذب شاگردان شده بود .
مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی فقه بسیار خوبی داشت ، مرحوم آقا شیخ محمد تقی آملی فقه ایشان را بر فقه آقای نائینی ترجیح میداد . ))
حکیم فرزانه و عالم وارسته و فقیه متبحر و اصولی نامی علامه محمد حسین غروی اصفهانی نقش به سزایی در شکل گیری شخصیت علمی و معنوی آیت الله مرندی داشتند ، آیت الله مرندی در آخرین دوره اصول ایشان شرکت فرمود و این دوره از خصوصیت خاصی برخوردار بود ، این دوره اصول که از طولانی ترین دوره های تدریس او به شمار می رفت در سال 1344 قمری آغاز و به سال 1359 قمری به پایان رسید ، وی در این دوره پانزده ساله بسیاری از غوامض و معضلات اصول را تحلیل و تحقیق فرمود و بر اصول ، تعلیقات و حواشی سودمندی نگاشت.
علامه شاگردان برجسته ای تربیت نمود که از جمله آنها علامه طباطبایی ، آیت الله خویی ، آیت الله مظفر و آیت الله بهجت بودند .
آیت الله مرندی با آیت الله خویی هم دوره بوده و در درس آقای نائینی ، آقا ضیاء عراقی ، آقای اصفهانی و دیگران شرکت میکردند ، یکی از خدمتهای بزرگی که آیت الله مرندی به آیت الله خویی انجام داد مرتبط ساختن ایشان با آیت الله قاضی بود .
حاج میرزا علی محدث نیز از آیت الله مرندی نقل کردند که آیت الله میرزا علی قاضی به آیت الله خویی فرموده بود که شما برای مرجعیت ساخته شده اید و در این راستا باید خود را آماده نمایید .
(اسوه سالکال)
باتشکر از محسن کمالپورو سایت تزکیه نفس
حاج آقا جواد فرمودند : پدرم شبها زود می خوابید تا صبح بتواند برای نماز شب و مناجات برخیزد و وقتی از خواب برمی خواست مقداری چای صرف می کرد تا برای مناجات و عبادت نشاط پیدا کند .
خانم والده می فرمودند که یکبار از خواب بیدار شدم دیدم آقا در دل شب در آن سکوت و تاریکی مثل ابر بهاری اشک می ریزد و فریاد و ناله عاشقانه اش سکوت شب را درهم شکسته است ، با تعجب پرسیدم : آقا! این همه گریه برای چیست؟!
آقا فرمودند : از آن چیزی که من اطلاع دارم اگر شما مطلع بشوی به کوهها فرار می کنی ، سپس فرمودند : من تعجب می کنم که چرا تا حالا دیوانه نشده ام .
(اسوه سالکان)
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
پیوندهای روزانه
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک